قلقلک با طعم خنده【ツ】

-—لطفا با اخم وارد شوید-—

قلقلک با طعم خنده【ツ】

-—لطفا با اخم وارد شوید-—

عروسک چهارم و شاهزاده

روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.

عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن."

شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! " عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.

سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود.

تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد. استاد بلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته " شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. "

عارف پاسخ داد : " نه " و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: " این دوستی است که باید بدنبالش بگردی " شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : " استاد اینکه نشد ! "

عارف پیر پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن " برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: " شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند.

داستان جذابیت

دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت
و رنگ چهره ای تیره . روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار
او بنشیند . نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .


او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :

میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟
یک دفعه کلاس از خنده ترکید ...

بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند . اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و
عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند :

اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .


او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او
اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .


او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو
کمانی و ... . به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم
محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود . آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید
هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت
فرد اشاره می کرد . مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت

بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت . آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده
بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود .


سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و
بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .


5 سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت :

برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود !
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند .


روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟

همسرم جواب داد : من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم .

و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید .
شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت

هرگز جا نزنید

در 30 سالگی کارش را از دست داد
در 32 سالگی در یک دادگاه حقوق شکست خورد
در 34 سالگی مجددا ور شکست شد
در 35 سالگی که رسید,عشق دوران کودکی اش را از دست داد
در36 سالگی دچار اختلال اعصاب شد
در 38 سالگی در انتخابات شکست خورد
در 48,46,44 سالگی باز در انتخابات کنگره شکست خورد
به55 سالگی که رسید هنوز نتوانست سناتور ایالت شود
در 58 سالگی مجددا سناتور نشد
در 60 سالگی به ریاست جمهوری آمریکا برگزیده شد

 

...


نام او آبراهام لینکلن بود

...


جا نزد
هرگز جا نزنید
بازندگان آنهایی هستند که جا زدند

امروز را عشق است

مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.

وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟

دختر گفت: می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست!

مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد.

شکسپیر می گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن!

مهریه

پسر جوان، وقتى پاى سفره عقد نشست و حاضر شد مهریه همسرش را پانصد هزار شاخه گل سرخ
و یک جلد دیوان شمس تبریز به خط خودش در نظر بگیرد، نمى‌دانست چند سال بعد باید چند هزار بیت شعر دیوان شمس را بنویسد.

به نوشته « ایران»، چندى پیش، زنى جوان به شعبه 264 دادگاه خانواده 121 مراجعه و با ارائه دادخواست طلاق به قاضى نحوى گفت:
چند سال پیش بود که جوان مهندسى به خواستگارى‌ام آمد. از همان اول تصمیم گرفتم که بناى زندگى‌مان را بر پایه تفاهم
و عشق و عرفان بگذارم این بود که براى مهریه‌ام، پانصد هزار شاخه گل سرخ و دیوان شمس به خط شوهرم
و چهارده سکه بهار آزادى تعیین کردم. فکر مى‌کردم اگر او حاضر شود چنین مهریه‌اى را بپذیرد،
باید از اندیشه بالایى برخوردار باشد. وى گفت: او هم پذیرفت و ما بعد از ازدواج، زندگى مشترکمان را آغاز کردیم.
در این مدت با اینکه از نظر عقیدتى میان من و شوهرم تفاوتهایى بود و گاهى مشکل پیدا مى‌کردیم ولى من سعى مى‌کردم
با گذشت باعث حفظ زندگى مشترکم شوم. وى ادامه داد:

تا اینکه بعد از چند سال، روز به روز بر اختلاف میان من و اواضافه شد و شوهرم و من به این نتیجه رسیده ایم
که دیگر امکان ادامه این زندگى وجود ندارد و به همین علت من به دادگاه خانواده مراجعه کرده و تقاضاى دریافت مهریه و طلاق دارم .

با درخواست این زن جوان، قاضى دستور احضار این مرد را به دادگاه داد.
این مرد جوان در برابر قاضى دادگاه خانواده گفت: آقاى قاضى! من و همسرم با اینکه از ابتدا سعى داشتیم تا پایه‌هاى زندگى مشترکمان را استحکام ببخشیم موفق نشدیم و به همین علت من هم فکر مى‌کنم بهتر است تا از یکدیگر جدا شویم .

وى گفت: طبق مهریه‌اى که براى همسرم تعیین کرده‌ام، باید دیوان شمس را به خط خودم براى او بنویسم و پانصدهزار شاخه گل به او بدهم .

قاضى نحوى پس از استعلام از اتحادیه گل‌فروشان، قیمت پانصدهزار شاخه گل را که بخشى از مهریه عروس جوان بود، 150میلیون تومان محاسبه کرده و در حکمى به داماد جوان اعلام شد که وى موظف به پرداخت 150 میلیون تومان ـ قیمت پانصد هزار شاخه گل سرخ ـ چهارده سکه بهار آزادى و نوشتن از روى اشعار دیوان شمس تبریزى است.
ای خاک بر سر مهندست بکنن
معلوم شد که آقای مهندس نه اهل عرفان بوده نه اهل حساب وکتاب و ریاضی وباغبانی وبازار
و بطور کلی چهار عمل اصلی را هم بلد نبوده ننه مرده