قلقلک با طعم خنده【ツ】

-—لطفا با اخم وارد شوید-—

قلقلک با طعم خنده【ツ】

-—لطفا با اخم وارد شوید-—

فهمیِِِِِِِِِِِِِِِِِدمـــــــــ

فهمــیده ام که نباید بگذاری حتی یک روز هم بگذرد بدون آنکه به همسرت بگویی " دوستت دارم". 61 سال

فهمــیده ام که وقتی گرسنه ام نباید به سوپر مارکت بروم . 38 ساله

فهمــیده ام که می شود دو نفر دقیقا به یک چیز نگاه کنند ولی دو چیز کاملا متفاوت ببینند. 20 ساله

فهمــیده ام که وقتی مامانم میگه "بعداً راجع بهش صحبت میکنیم" این یعنی "نه". 7ساله

فهمــیده ام که من نمی تونم سراغ گردگیری میزی که آلبوم عکس ها روی آن است بروم

و مشغول تماشای عکس ها نشوم. 42 ساله

فهمــیده ام که بیش تر چیزهای که باعث نگرانی من می شوند هرگز اتفاق نمی افتند. 64 ساله

فهمــیده ام که وقتی من خیلی عجله داشته باشم، نفر جلوی من اصلا عجله ندارد. 29 ساله

 فهمــیده ام که اگر عاشق انجام کاری باشم، آن را به نحو احسن انجام می دهم. 48
ساله


فهمــیده ام که بیش ترین زمانی که به مرخصی احتیاج دارم زمانی است که از تعطیلات برگشته ام. 38 ساله

فهمــیده ام که باز کردن پاکت شیر از طرفی که نوشته "از این قسمت باز کنید" سخت تر از طرف دیگر است. 54 ساله

فهمــیده ام که مدیریت یعنی : ایجاد یک مشکل - رفع همان مشکل و اعلام رفع مشکل به همه. 34 ساله

فهمــیده ام که وقتی مامان و بابا سر هم دیگه داد می زنند، من می ترسم. 5 ساله

فهمــیده ام که اگر دنبال چیزی بروی بدست نمی آوری باید آزادش بگذاری تا به سراغت بیاید. 29 ساله

فهمــیده ام که در زندگی باید برای رسیدن به اهدافم تلاش کنم ولی نتیجه را به خواست خدا بسپارم و شکایت نکنم. 29 ساله

فهمــیده ام که اغلب مردم با چنان عجله و شتابی به سوی داشتن یک "زندگی خوب"حرکت می کنند
که از کنار آن رد می شوند. 72 ساله

فهمــیده ام که عاشق نبودن گناه است. 31 ساله


فهمــیده ام هر چیز خوب در زندگی یا غیر قانونی است و یا غیر اخلاقی و یا چاق کننده. 48 ساله

هر کسى مسئول خودش هست، هرکسى تو قبر خودش میخوابه، من باید آدم درستى باشم. 42 ساله

فهمــیده ام مبارزه در زندگی برای خواسته هایت زیباست اما تنها در کنار کسانی که دوستشان داری و دوستت دارند. 27 ساله

فهمــیده ام که وقتی طرف مقابل داد میزند صدایش به گوشم نمیرسد بلکه از ان رد می شود. 50ساله

فهمــیده ام هرکس فقط و فقط به فکر خودشه، مرد واقعی اونه که همیشه
و در همه حال به شریکش هم فکر کنه بی منت. 35 ساله


فهمــیده ام برای بدست آوردن چیزی که تا بحال نداشتی باید
بری کاری رو انجام بدی که تا بحال انجامش نداده بودی. 36 ساله

فهمیدم که اگر عشقی رو از دست دادی دیگه نمی تونی بدست بیاریش چون هیچ چیز مثل سابق نیست!
و سعی کنی که فقط ازش به نیکی یاد کنی!. 30 ساله


فهمــیده ام که هیچ وقت نباید وقتی دستت تو جیبته روی یخ راه بری. 12 ساله

فهمیدم که تا دیر نشده باید یه کاری کرد تا بعد ها غصه فرصت های رو که داشتی ولی استفاده نکردی رو نخوری
و بعضی وقت ها هم باید هیچ کاری نکنی تا وضع از اینی که هست بدتر نشه. 31 ساله


من هنوز چیزی نفهمیدم، فعلا قضیه خیلی مبهمه. 34 ساله

فهمیدم تو این دنیا هیچ چیز اونقدر که فکر میکنیم مهم نیست بجز کسی که دوسش داری. 52 ساله

فهمیدم روی هیچ عقیده ای تعصب نداشته باشم چرا که چند سال بعد ممکنه برام مسخره و خنده دار بشه
و هیچ عقیده ای رو مسخره نکنم چرا که شاید سال ها بعد آرمان زندگیم بشه. 30 ساله

من فهمیدم که هیچ وقت اون چیزی رو که می خواهی به دست نمی آری
 و وقتی هم که بدست اوردی دیگه اون رو نمی خواهی. 37 ساله


شما نه ، شما چی فهمیدینــ.؟.....


کانون فرهنگی آموزشــ همه جا هیچکس تنها نیست!


باراک اوباما هستم برنده جایزه نوبل و رییس جمهور آمریکا

از سال اول دبیرستان در ازمونهای کانون شرکت می کردم

آخرین آرزوی پدر


شب از نیمه گذشته بود. پرستار به مرد جوانی که آن طرف تخت ایستاده بود و با نگرانی چشم به پیر مرد بیمار دوخته بود نگاهی انداخت.

پیر مرد قبل از اینکه از هوش برود مدام پسر خود را صدا میزد.
پرستار نزدیک پیر مرد شدو آرام در گوش او گفت:" پسرت اینجاست او بالاخره آمد."
بیمار به زحمت چشمانش را باز کردو سایه ی پسرش را دید که بیرون چادر اکسیژن ایستاده بود.
بیمار سکته قلبی کرده بود و دکتر ها دیگر امیدی به زنده ماندن او نداشتند.
پیر مرد به آرامی دستش را دراز کرد و انگشتان پسرش را گرفت. لبخندی زد و چشمانش را بست.

پرستار از تخت کنارکه دختری روی آن خوابیده بود یک صندلی آورد تا مرد جوان روی آن بنشیند.
بعد از اتاق بیرون رفت. در حالی که مرد جوان دست پیر مرد را گرفته بود و به آرامی نوازش می داد .
نزدیک های صبح حال پیرمرد وخیم شد. مرد جوان به سرعت دکمه های اضطراری را فشار داد.
پرستار با عجله وارد اتاق شد و به معاینه بیمار پرداخت ولی او از دنیا رفته بود.
مرد جوان با ناراحتی رو به پرستار کرد و گفت:" ببخشید این پیر مرد چه کسی بود؟؟ "
پرستار با تعجب گفت: "مگر او پدر شما نبود؟"
مرد جوان گفت:
"نه دیشب که برای عیادت دخترم آمدم برای اولین بار بود که او را دیدم."
بعد به تخت کناری که دخترش روی آن خوابیده بود اشاره کرد.
پرستار با تعجب پرسید:
"پس چرا همان دیشب نگفتید که پسرش نیستی؟"
مرد جوان پاسخ داد:
"فهمیدم که پیر مرد می خواهد قبل از مردن پسرش را ببیند ولی او نیامده بود.آن لحظه که دستم را گرفت فهمیدم که او آنقدر بیمار است
که نمیتواند مرا از پسرش تشخیص بدهد . من میدانستم که او در آن لحظات چه قدر به من احتیاج دارد..."

خواست زنان

روزی روزگاری پادشاه جوانی به نام آرتور بود که پادشاه سرزمین همسایه اش او را دستگیر و زندانی کرد.
 پادشاه می توانست آرتور را بکشد اما تحت تاثیر جوانی آرتور و افکار و عقایدش قرار گرفت.
 از این رو، پادشاه برای آزادی وی شرطی گذاشت که می بایست به سؤال بسیار مشکلی پاسخ دهد.
 آرتور یک سال زمان داشت تا جواب آن سوال را بیابد.
 سؤال این بود: زنان واقعاً چه چیزی میخواهند؟
 این سؤالی حتی اکثر مردم اندیشمند و باهوش را نیز سرگشته و حیران می نمود و برای آرتور جوان یک پرسش غیرقابل حل بود.
 اما از آنجایی که پذیرش این شرط بهتر از مردن بود، وی پیشنهاد پادشاه را برای یافتن جواب سؤال در مدت یک سال پذیرفت.

 آرتور به سرزمین پادشاهی اش بازگشت و از همه شروع به نظرخواهی کرد:
 از شاهزاده ها گرفته تا کشیش ها، از مردان خردمند، و حتی از دلقک های دربار…
 او با همه صحبت کرد، اما هیچ کسی نتوانست پاسخ رضایت بخشی برای این سؤال پیدا کند.
 بسیاری از مردم از وی خواستند تا با جادوگر پیری که به نظر می آمد تنها کسی باشد که جواب این سؤال را بداند، مشورت کند.
 البته احتمال می رفت دستمزد وی بسیار بالا باشد
 وقتی که آخرین روز سال فرا رسید، آرتور فکر کرد که چاره ای به جز مشورت با پیرزن جادوگر ندارد.
 پیرزن جادوگر موافقت کرد تا جواب سؤال را بدهد،
 اما قبل از آن پیر زن جادوگر می خواست که با لُرد لنسلوت، نزدیکترین دوست آرتور و نجیب زاده ترین دلاور و سلحشور آن سرزمین ازدواج کند!
 آرتور از شنیدن این درخواست بسیار وحشت زده شد.
 پیر زن جادوگر ؛ گوژپشت، وحشتناک و زشت بود و فقط یک دندان داشت،
 آرتورهرگز در سراسر زندگی اش با چنین موجود نفرت انگیزی روبرو نشده بود، از اینرو نپذیرفت  تا دوستش را برای ازدواج با پیرزن جادوگر تحت فشار گذاشته و اورا مجبور کند چنین هزینه وحشتناکی را تقبل کند. اما دوستش لنسلوت، از این پیشنهاد باخبر شد و با آرتور صحبت کرد.

 او گفت که هیچ از خودگذشتگی ای قابل مقایسه با نجات جان آرتور نیست.
 از این رو مراسم ازدواج آنان اعلان شد و پیرزن جادوگر پاسخ سوال را داد.
 پاسخ پیرزن جادوگر این بود:
” آنها می خواهند آنقدر قدرت داشته باشند تا بتوانند آنچه در درون هستند را زندگی کنند.
 به عبارتی خود مسئول انتخاب نوع زندگی خودشان باشند”

همه مردم آن سرزمین فهمیدند که پاسخ پیرزن جادوگر یک حقیقت واقعی را فاش کرده است
 و جان آرتور به وی بخشیده خواهد شد، و همینطور هم شد. پادشاه همسایه،
 آزادی آرتور را به وی هدیه کرد و لنسلوت و پیرزن جادوگر یک جشن باشکوه ازدواج را برگزار کردند
 ماه عسل نزدیک میشد و لنسلوت خودش را برای یک تجربه وحشتناک آماده می کرد،
 در روز موعود با دلواپسی فراوان وارد حجله شد. اما، چه چهره ای منتظر او بود؟
 زیباترین زنی که به عمر خود دیده بود بر روی تخت منتظرش بود.
 لنسلوت شگفت زده شد و پرسید چه اتفاقی افتاده است؟
 زن زیبا جواب داد: از آنجایی که لرد جوان با وی به عنوان پیرزنی جادوگر با مهربانی رفتار کرده بود، از این به بعد نیمی از شبانه روز می تواند خودش را زیبا کند و نیمی دیگر همان زن وحشتناک و علیل باشد. سپس پیرزن جادوگر از وی پرسید: ” کدامیک را ترجیح می دهد؟
 زیبا در طی روز و زشت در طی شب، یا برعکس آن…؟”
 لنسلوت در مخمصه ای که گیر افتاده بود تعمقی کرد.
 اگر زیبایی وی را در طی روز خواستار میشد آنوقت می توانست به دوستانش و دیگران،
 همسر زیبایش را نشان دهد، اما در خلوت شب در قصرش همان جادوگر پیر را داشته باشد!
 یا آنکه در طی روز این جادوگر مخوف و زشت را تحمل کند ولی در شب،
 زنی زیبا داشته باشد که لحظات فوق العاده و لذت بخشی رابا وی بگذراند…
 اگر شما یک مرد باشید و این مطلب را بخوانید کدامیک را انتخاب می کنید…
 انتخاب شما کدامیک خواهد بود؟
 اگر شما یک زن باشید که این داستان را می خواند، انتظار دارید مرد شما چه انتخابی داشته باشد؟
 انتخاب خودتان را قبل از آنکه بقیه داستان را بخوانید بنویسید.
 .
 .
 .
 .
 .
 .
 .
 .
 .
 .
 .
 آنچه لنسلوت انتخاب کرد این بود…:
 لنسلوت نجیب زاده و شریف، می دانست که جادوگر قبلاً چه پاسخی به سؤال آرتور داده بود؛
 از این رو جواب داد که این حق انتخاب را به خود او می دهد تا خودش در این مورد تصمیم بگیرد.
 با شنیدن این پاسخ، پیرزن جادوگر اعلام کرد که برای همیشه و در همه اوقات زیبا خواهد ماند،
 چرا که لنسلوت به این مسئله که آن زن
 بتواند خود مسئول انتخاب نوع زندگی خودش باشد،
 احترام گذاشته بود..